خودش میگفت من فیلمسازم، تاریخنگار جنگ نیستم. اما توی جوان از منِ فیلمساز چی میخواهی در فیلمم بگویم که باید میگفتم و نگفتم و از اینجا به بعد احساس میکنی کارم سختتر شده. اتفاقاً اگر فکر میکنی عرصه بر من تنگ شده، خب هنرمند یکی از کارهایش همین است.
هرچه عرصه بر او تنگ شود باید خلاقیتاش را بیشتر کند. سینما که رادیو نیست، سینما که روزنامه نیست، سینما که بلندگو نیست که از اول فیلم تا آخر فیلم شعار بدهد و دربارة بسیاری از ناگفتههای جنگ حرف بزند. آنکه دیگر سینما نیست. از سینما به شیوة خودش، به زبان خودش باید برای گفتن بخشی از حرفها و نه همة حرفها استفاده شود.
وظیفة هنرمند این است که خلاقیت نشان بدهد.من تا به حال، هیچ فیلم سفارشی نساخته ام که حالا یکی خوشش بیاید یا کسی بدش بیاید. آن دوره ای که نسل من وارد عرصة سینما شدند، به سختی وارد شدند.
چه خودی و چه غیر خودی، میزدند توی سر آدم و پشت پا میانداختند و هزاران بهانه و مشکل ایجاد میکردند. ولی وقتی وارد سینما شدیم، جریان ساختیم و موج ایجاد کردیم.
قیافه شیر داشت؛ حتی در صدای خَشدارش هم چیزی شبیه غرش شیر بود. ترکیب سبیلها، صدا و آن چشمهای بیپرده و صریح از او چهرهای خشن میساخت؛ اما دلش انگار دل گنجشک. به یک تلنگر بغضش میترکید. کودک بود؛ کودکی که شیرمرد سینمای ایران شده بود.
برای رسیدن به سینما از دیوار انبار حوزه هنری بالا رفت؛ پیش از آن چند بار تقاضا کرده بود دوربین را در اختیارش بگذارند و هر بار «نه!» شنیده بود.
تاریکی شب را انتخاب کرد و نیمه شب از دیوار انبار بالا خزید و از پنجره پشتی، خودش را به دوربین فیلمبرداری رساند. آن شب قلبش چند هزار بار زده باشد خوب است؟ قلب آقا رسول خودش را به دیوار سینه کوبیده بود، بارها و بارها؛ اما حریف آقا رسول نشده بود.
آقا رسول فردای آن روز روانه قم میشود؛ مستندی از نمازجمعه قم میسازد و راه میکشد به خط مقدم جبهه و جنگ. در حوزه، خبر دزدی دوربین میپیچد و همه گمانها در مورد آقا رسول به یقین تبدیل میشود.
اما آقا رسول مثل شیر بر میگردد. دوربین و فیلمها را تحویل میدهد. مدیران حوزه هنری فیلمها را میبینند و گویا چیزی انکارناپذیر دستگیرشان میشود؛ «سینما توی خون این آدم است.»
سه ماه پیش از او پرسیدم: «توی این سن و سال هم اگر لازم باشد حاضری برای فیلم ساختن از دیوار بالا بروی؟»
خندید و گفت: «اگر دیوارش خیلی بلند نباشد و قدم برسد، حتما این کار را میکنم.»
تلخ میساخت و خودش چقدر شیرین بود. مردی طناز و بذلهگو با خندههای همیشگی و از ته دل.بچه بامرام و لوطیمسلک جنوب شهر تهران، آنقدر عاشق سینما بود که موقع اکران فیلمهایش به سالنهای تاریک سینما میرفت و خطوط چهره تماشاگران را رصد میکرد.
در یکی از اکرانهای خصوصی فیلم آخرش– میم مثل مادر- با هم به سینما رفته بودیم.
سکانس حمام در این فیلم برای آقا رسول یک سکانس حیثیتی بود و آن را عجیب دوست داشت. وقتی فیلم به سکانس حمام رسید و سعید(کودک فیلم) در وان حمام غرق شد و سپیده (گلشیفته فراهانی) او را بیرون کشید، ملاقلیپور را دیدم که مثل مرغ سرکنده در ردیفی از صندلیهای خالی داشت چهره تماشاگران فیلمش را ورق میزد. زنی چهار انگشتش را به دهان گرفته بود و میگزید، زنی دیگر به پهنای صورتش میگریست.
چشمهایش دو دو میزد روی صورتهای خیس تماشاگران. لبهایش لرزید، گونهاش پرید و ردی از اشک روی صورتش درخشید. میشد فهمید که قلبش دارد به دیوار سینه، سر میکوبد.
پیدا بود که روزی قلب این مرد بیقرار، از سر کوفتن به دیوار سینه باز میماند یا برای آرام گرفتن به مغز شلیک میکند، اما نه آنقدر که در روزهای طلایی و باشکوهی که فصل تکامل خود را پشت سر میگذاشت، او را از ما بگیرد.
آقای ملاقلی پور! مرگ تو، ورشکستگی بزرگی است برای سینما و پرده نقرهای. مرگ که تو را با خودش برد، نمیدانست دارد توهین میکند به این سرزمین.
آقا رسول! آقای شیر! تو که چهارستون بدنت سالم بود! روی شانههای بغضگرفته ما چه میکنی؟ آنقدر زنده بودی که مرگت را هنوز هیچ کس باور نکرده، تو مرگ را هم غافلگیر کرده ای.
تو مقصری؛ بابت ترک بیرحمانه ما و جهان. مرگ که فیلم نیست برادر تا بخواهی با آن هم به ما شلیک کنی. آن هم در لوکیشن مه گرفته جنگلهای شمال، غروب مهآلود، یعنی درست چیزی حوالی رأس همان ساعتی که نام فیلم تازهات (عصر روز دهم) رقم خورده بود.
نکند مرگ تو فیلم باشد؟ مرگی از جنس سینمای تو؛ سینمای تکاندهنده؛ مرگ تکاندهنده؛ نکند فیلممان کردهای؟
تمام راهی که تو را روی شانههایمان تشییع میکنیم، منتظریم تا پایین بیایی و کات بدهی. از ته دل بخندی؛ بلند و کشدار و هرگز به ما جماعت انبوه عزاداران نگویی: «از نو میگیریم.» چرا که هیچ کس حاضر نیست در فیلم مرگ تو بازی کند؛ مرگ تو نارو زدن به همه ماست.
آهای آقای شیر! آقای سینمای جنگ! مرگت را روی شانه های ما اکران نکن! تو حق نداری بمیری!